جلسه چهارم گلستان سعدی
باب سوم (در فضیلت قناعت)
خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب میگفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی.
ای قناعت! توانگرم گردان
که ورایِ تو هیچ نعمت نیست
کنجِ صبر، اختیارِ لُقمان است
هرکه را صبر نیست، حکمت نیست
دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. عاقبةالاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسْکَنَت بمانده است.
گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری، عَزَّاِسْمُهُ، همچنان افزونتر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم
که زورِ مردمآزاری ندارم؟
یکی از ملوکِ عَجَم طبیبی حاذق به خدمتِ مصطفی، صلّی اللهُ عَلَیْهِ و سَلَّمَ، فرستاد.
سالی در دیارِ عرب بود و کسی تَجْرِبه پیشِ او نیاورد و معالجه از وی درنخواست.
پیشِ پیغمبر آمد و گله کرد که: مر این بنده را برای معالجتِ اصحاب فرستادهاند و در این مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معیَّن است، به جای آوَرَد.
رسول، علیهالسّلام، گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بُوَد که دست از طعام بدارند.
حکیم گفت: این است موجبِ تندرستی.
زمین ببوسید و برَفت.
سخن آنگه کُنَد حکیم آغاز
یا سرانگشت سویِ لقمه، دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجَرَم حکمتش بوَد، گفتار
خوردنش تندرستی آرَد بار
جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید.
کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد.
گویند آن بازرگان به بُخْل معروف بود.
گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر خواهم، دارو دهد یا ندهد. و گر دهد، منفعت کند یا نکند. باری، خواستن از او زهرِ کُشنده است.
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی
و حکیمان گفتهاند: آبِ حیات اگر فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد که مردن به علّت بَهْ از زندگانی به مَذَلّت.
اگر حَنْظَل خوری از دستِ خوشخوی
بِهْ از شیرینی از دستِ تُرُشروی
یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کَفافِ اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقّعِ او در هم کشید و تعرّضِ سؤال از اهلِ ادب در نظرش قبیح آمد.
ز بخت، رویتُرُشکرده، پیشِ یارِ عزیز
مرو، که عیش بر او نیز تلخ گردانی
به حاجتی که رَوی، تازهروی و خندان رو
فرو نبندد کارِ گشادهپیشانی
آوردهاند که اندکی در وظیفهٔ او زیادت کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند چون پس از چند روز مودّتِ معهود برقرار ندید گفت:
بِئْسَ الْمَطَاعِمُ حِینَ الذُلُّ یَکْسِبُها
الْقِدْرُ مُنْتَصَبٌ وَ الْقَدْرُ مَخْفوُضٌ
نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی بِهْ از مذلّتِ خواست
شکسالی در اسکندریّه عنانِ طاقتِ درویش از دست رفته بود، درهایِ آسمان بر زمین بسته و فریادِ اهلِ زمین به آسمان پیوسته.
نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش
عجب که دودِ دلِ خَلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش
در چنین سال، مُخَنَّثی، دور از دوستان، که سخن در وصفِ او ترکِ ادب است، خاصّه در حضرتِ بزرگان و به طریقِ اِهمال از آن درگذشتن هم نشاید که طایفهای بر عجزِ گوینده حمل کنند. بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیلِ بسیاری باشد و مشتی نمودارِ خرواری:
گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کُشت
چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
چنین شخصی -که یک طرف از نَعْتِ او شنیدی- در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جورِ فاقه به طاقت رسیده بودند. آهنگِ دعوتِ او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم:
نخورَد شیر، نیمخوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گُرْسنگی
بِنِه و دستْ پیشِ سِفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و مُلک
بیهنر را به هیچکس مشمار
پرنیان و نَسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگهمّتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرایِ عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانیِ حاتم چرا نَرَوی که خَلقی بر سِماطِ او گرد آمدهاند؟ گفت:
هرکه نان از عملِ خویش خورَد
منّتِ حاتمِ طایی نبَرَد
من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.
یکی از پادشاهان گفتش: همینمایند که مالِ بیکران داری و ما را مهمّی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شُکر گفته.
گفت: ای خداوندِ روی زمین! لایقِ قَدرِ بزرگوارِ پادشاه نباشد دستِ همّت به مالِ چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آوردهام.
گفت: غم نیست که به کافر میدهم، اَلْخَبیثاتُ لِلْخَبیثین.
گر آبِ چاهِ نَصرانی نه پاک است
جهودِ مُرده میشویی چه باک است؟
قالوُا عَجِینُ الْکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِرٍ
قُلْنٰا نَسُدُّ بِهِ شُقوُقَ الْمَبْرَزِ
شنیدم که سر از فرمانِ ملک باز زد و حُجَّت آوردن گرفت و شوخچشمی کردن.
بفرمود تا مَضمونِ خِطاب از او به زجر و توبیخ مُخَلَّص کردند.
به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کِشَد ناچار
هرکه بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی بر او، شاید
مالداری را شنیدم که به بُخْلْ چنان معروف بود که حاتمِ طایی در کَرَم. ظاهرِ حالش به نعمتِ دنیا آراسته و خِسَّتِ نفسِ جِبِلّی در وی همچنان مُتَمَکِّن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بُوهُرَیْرَه را به لقمهای ننواختی و سگِ اصحابِ الکَهف را استخوانی نینداختی. فیالجمله، خانهٔ او را کس ندیدی در گشاده و سفرهٔ او را سر گشاده.
درویش به جز بویِ طعامش نشنیدی
مرغ از پسِ نان خوردن او، ریزه نچیدی
شنیدم که به دریایِ مغرب اندر، راهِ مصر برگرفته بود و خیالِ فرعونی در سر؛ حَتّیٰ اِذا اَدْرَکَهُ الْغَرَقُ، بادی مخالفِ کِشتی برآمد.
با طبعِ ملولت چه کند، هرکه نسازد؟
شُرْطه همه وقتی نبوَد لایقِ کَشتی
دستِ دعا برآورد و فریادِ بیفایده خواندن گرفت. وَ اِذا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُ اللهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ.
دستِ تضرّع چه سود بندهٔ محتاج را
وقتِ دعا بر خدای، وقتِ کَرَم در بغل؟
از زر و سیم، راحتی برسان
خویشتن هم تمتّعی برگیر
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر
آوردهاند که در مصر اَقاربِ درویش داشت. به بقیّتِ مالِ او توانگر شدند و جامههای کهن به مرگِ او بدریدند و خَزّ و دِمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.
وه که گر مرده بازگردیدی
به میانِ قبیله و پیوند
ردِّ میراث سختتر بودی
وارثان را ز مرگِ خویشاوند
به سابقهٔ معرفتی که میانِ ما بود، آستینش گرفتم و گفتم:
بخور، ای نیکسیرتِ سَرهمَرد
کان نگونبخت گِرد کرد و نخوَرد
دست و پابریدهای هزارپایی بکُشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سُبْحٰانَالله! با هزار پایْ که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدستوپایی گریختن نتوانست.
چو آید ز پی دشمنِ جانستان
ببندد اجل پایِ اسبِ دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمانِ کیانی نشاید کشید
بنام خداوند مهر
جلسه سوم گلستان سعدی
باب سوم : در اخلاق درویشان
قبل از اینکه بخواهم به توضیح و تفسیر این باب بپردازم بد نیست بدانیم واژه درویش از کجا آمده
اصل این واژه در زبان فارسی نو چندان مشخص نیست . اما تعریف پذیری اجزای واژه بر پایه واژگان معاصر بر اساس مفاهیم عرفانی و مباحث صوفی گری : کلمه " در" در واژه " درویش " به معنای درب بوده و به صورت تحت الفظی " درویش " به معنای" بازکننده در" معنا می شود.
برخی دیگر معتقدند اصل کلمه درویش را از " دریوز " گرفته اند که دچار تطور شده و " ی " و " و" جابهجا شده و به " درویز " تبدیل شده و سپس " ز" به "ش " تبدیل شده و یوز از یوزیدن به معنای جستجو کردن است . این کلمه در برخی زبان ها به معنای"زاهد" ریاضت کش نیز آمده . همچنین کلمه درویش در زبان کردی گورانی به صورت "ده روتیش "به معنای درخور بودن است . در مفهوم کسی که در حال تزکیه نفس خویش است و کاری به کار دیگران ندارد و در راه طریقت قدم نهاده و سلوک می کند .
برخی دیگر معتقدند این کلمه ریشه باستانی دارد و در اوستا به صورت "دریگو" به معنای نیازمند و گدا آمده و در سانسکریت ودایی به صورت "آ -دریگو " که در واکافت به صورت "نادریگو" به معنای نافقیر یا غنی تغییر کرده است .
جناب مجذوب علیشاه معتقد بودند درویشان در دوستی چون آب روان و در دفاع چون سنگ خارا هستند .
در حالت کلی هدف از درویش در ادبیات بیشتر رهایی از تعلقات است .
البته به انسان کامل هم درویش گفته می شود . یعنی سالک در تمام مراحل سلوک با این کلمه سروکار دارد .
همانطور که اشاره شد درویشی گدایی نیست .بلکه حصول کمال است . که نتیجه اش رهایی از عوامل جانکاه دنیاست . از نظر حضرت مولانا توانگری مانع درویشی نیست چه بسیار اهل طریقت و مشایخ بوده اند که دارای مال و منال و توانگر بوده اند اما مانند توانگران ظاهری به آن دلبستگی نداشته اند .
از نظر حضرت مولانا درویشی کمال است و تا سالک به این کمال نرسیده به این دنیا دلبستگی دارد و هنگامی که طی طریق را آغاز می کند از این دنیا و جاه و جلال و مال و منال سرد می شود .
از شیخ بهایی
این جهان همچون درخت است ای کرام ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد میوه ها مر شاخ را زان که در خامی نشاید کاخ را
چون رسید و گشت شیرین لب گزان سست گیرد شاخ را او بعد از آن
مسلک دروایش به چه صورت است ؟
مسلک دراویش درواقع شیوه رفتار دراویش است و در اصطلاح به کسی اطلاق می شود که به مسلک و طریقت درویشی گرایش دارد و درویشان عمدتا انسان هایی هستند که از تعلقات دنیوی دوری می کنند و سادگی و قناعت شیوه زندگی آنهاست .
دروایش عمدتا به اصول و ارزش های انسانی پایبندند .
باب دوم گلستان تحت عنوان اخلاق درویشان به موضوعاتی چون اخلاق , زهد ؛ قناعت , ریاضت ؛توکل و سیرت انسان می پردازد که در 48 حکایت در گلستان آمده . این باب به سبب پرداختن به تصوف از اهمیت خاصی برخوردار است .
حکایت 1:
یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ وی به طعنه سخنها گفتهاند؟
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
هر که را، جامه پارسا، بینی پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهانش چیست محتسِب را درونِ خانه چه کار
منظور از عابد یعنی کسی که اهل عبادت است . دراین حکایت آمده که متاسفانه مردم به عابدی تهمت می زنند که عابد دچار انحراف است . یعنی او را قضاوت می کنند . قضاوت یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران و طبقه بندی از جهت بهتر و بدتر یا درست و غلط . این قضاوت گاهی اوقات بر مبنای افکار و احساسات و شواهد است و گاهی اوقات هم بدون شواهد درست .. چرا انسانها قضاوت می کنند ؟
چون این قضاوت کردن بخشی از کارکرد مغز ماست . به قول کارل یونگ فکر کردن دشوار است به همین دلیل اکثر مردم قضاوت می کنند . یعنی قضاوت همیشه ساده تر از تفکر است چرا که به استدلال هم نیاز ندارد . شما برای تفکراتت باید استدلال داشته باشی .
باب دوم گلستان می گوید قضاوت نکن . برای قضاوت جستجو هم نکن . در قران آمده ای کسانی که ایمان آورده اید از سو ظن و گمان بد پرهیز کنید . غیبت هم نکنید . در تمام ادیان هم به این نکته باور دارند .
حکایت دوم :
درویشی را دیدم، سر بر آستانِ کعبه همیمالید و میگفت: یا غَفور! یا رحیم! تو دانی که از ظَلومِ جَهول چه آید.
عذرِ تقصیرِ خدمت، آوردم که ندارم به طاعت استظهار
عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزایِ طاعت خواهند و بازرگانان بهایِ بِضاعت، منِ بنده امید آوردهام نه طاعت و به دَرْیوزه آمدهام نه به تجارت.
اِصْنَعْ بی ما اَنْتَ اَهْلُهُ.
بر درِ کعبه سائلی دیدم که همیگفت و میگرستی خَوش
مینگویم که طاعتم بپذیر قلمِ عفو بر گناهم کش
منظور از ظلوم جهول یعنی بسیار ستمکار و بسیار نادان
اشاره به آن دارد که از انسان ضعیف چیزی بر نمی آید . خداوند به تو امانتی داده و تو خودت می دانی چه چیزی ساختی . ذاتش را بهتر می شناسی ..می دانی که از انسان ضعیف چیزی بر نمی آید .
وقتی دراویش در پی خود سازی هستند نباید مغرور شوند . چرا که گرفتار تکبر شدن آفت برای انسان ها می داند . و این مسئله را مدام با خود تکرار می کنند که گرفتار نشوند . درواقع دراویش خوب می دانند عارفان و اهل عبادت از عبادت خود طلب آمرزش می کنند و امید رحمت دارند .
این حکایت از عبودیت حرف می زند . می گوید تلاش کنید که بندگی کنید . منظور خداوند است .
مولانا عبودیت را نه به عنوان یک مفهوم بلکه به عنوان کمال و معرفت خقیقی می پذیرد . در اندیشه حضرت مولانا عشق به خداوند عبودیت است چرا که عشق محرک سالک در مسیر عبودیت است و این تجلی عشق در عمل و رفتار است از منظر مولانا عبودیت هدف نهایی انسان است وو معتقداست عبودیت حقیقی یعنی رها شدن از قید و بند ها . رهایی از خودخواهی ؛ رهایی از تعلقات مادی ع دنیوی ؛ ترس ها و تنها با عبودیت است که انسان به آرامش می رسد .
حکایت 7:
یاد دارم که در ایام طُفولیّت مُتَعَبِّد بودمی و شبخیز و مُوْلَعِ زهد و پرهیز.
شبی در خدمتِ پدر، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصْحَفِ عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گردِ ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خوابِ غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند.
گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستینِ خلق افتی.
نبیند مدّعی جز خویشتن را
که دارد پردهٔ پندار در پیش
گرت چشمِ خدا بینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش
این حکایت از نفاوت میان عبودیت ظاهری و عبودیت باطنی صحبت می کند و اینکه ریاضت کشیدن با اخلاص ارزشمند می شود . در باور دراویش ریاضت کشیدن انجام کارهای سخت است برای رسیدن به مطلوب یعنی نفس را به مرحله ای برسانیم که هر چه بخواهد بتواند بدست آورد و به جایگاهی رفیع برسدد درواقع دراویش معتقدند ریاضت کشیدن سبب می شود تا روح و نفس انسان متعالی شود . یعنی می توان گفت ریاضت کشیدن نوعی تزکیه نفس است و ریاضت طلبی نوعی پرهیز از لذائذ جهت رسدن به تزکیه نفس است در بسیاری از ادیان هم آمده مثل آیین بودا و ادیان توحیدی .
شوپنهاور در خصوص کرامت انسانی می گوید هنگامی که با انسانی مواجه می شوی سعی نن بر اساس ارزش و کرامتش ارزیابی عینی به عمل آوری و با دیدگاه بدبینی به او نگاه نکن چرا که به آسانی تو را به سوی تنفر از وی می کشاند بلکه توجه ات را معطوف به رنج ها و نیاز ها و نگرانی هایش کن که در این حالت با او احساس نزدیکی خواهی داشت و به جای تنفر شفقت را تجربه می کنی .
در ترمینولوژی حقوق بشر اصطلاح کرامت انسانی اشاره به ارزش های فطری و ذاتی دارد . شایستگی هر انسانی که با وجود هویت و ماهیت انسانی هر فرد بوجود می آید درواقع کرامت انسانی همان حرمت انسان است که در همه انسان ها وجود دارد .
سعدی می فرماید : نه هر کس سزاوار باشد به صدر کرامت به جاه است و منزل به قدر
در این حکایت استاد سخن سعدی به نوعی به خود و دوران کودکی خود اشاره دارد که در دوران کودکی به سبب تربیت خانوادگی متعبد بوده و زنده دار . نفس انسان در ابتدا حالت حیوانی دارد یعنی بیشتر به دنبال جذب و دفع است همان اشاره به نیازهای حیاتی دارد و برای تبدیل شدن به انسان بالفعل نیاز به تربیت دارد . نفس انسان به گونه ای تربیت شده که از درون به زهد و تقوی تمایل دارد همانطور که در حکایت آمده شبی تا صبح قران به دست گرفتیم و نخوابیدیم و طایفه ای در کنار ما بود برایم تعجب آور بود که هیچکدا از این طایفه دو رکعت نماز نمی خواندند چنان خوابیده اند که انگار مرده اند .
پدر گفت تو اگر بخوابی بهتر است که مردم را قضاوت کنی یا خوابیدن تو بهتر از عیب جویی ست .
در نگاه سعدی مفهوم تربیت به دو شکل عمده مطرح می شود یکی تربیت اخلاقی و دیگری تربیت عاشقانه . که تربیت اخلاقی عمدتا به صورت پرورش فضایل اخلاقی اتفاق می افتد و اشاره به دور بودن از رذائل است . و البته با توجه به آموزه های دینی و انسانی
تربیت عاشقانه هم به نوعی تربیت نفس است که در مسیر عشق الهی به صورت تحمل سختی ها و مشکلات مطرح می شود . و سعدی معتقد است که در تربیت عاشقانه است که وصل یا وحدت وجود صورت می گیرد .
حکایت 16:
یکی از جملهٔ صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ.
پرسید که موجبِ درجاتِ این چیست و سبب دَرَکاتِ آن؟ که مردم به خلاف این معتقد بودند.
ندا آمد که این پادشه به ارادتِ درویشان به بهشت اندر است و این پارسا به تقرّبِ پادشاهان در دوزخ.
دَلْقت به چه کار آید و مِسْحیّ و مُرَقَّع
خود را ز عملهایِ نکوهیده بری دار
حاجت به کلاهِ بَرَکی داشتنت نیست
درویشصفت باش و کلاهِ تَتَری دار
لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟
گفت: از بی ادبان؛ هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعلِ آن پرهیز کردم.
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحبِ هوش
و گر صد بابِ حکمت پیشِ نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش
لقمان همیشه به عنوان یک شخصیت دانا و اخلاق مدار مورد پذیرش مورخان بوده . حکایت حکایت معروفی ست و در زبان بسیار ماندگار تا جایی که به ضرب المثل تبدیل شده و اشاره به آن دارد که ما با دیدن زشتی رفتار دیگران از تکرار و تقلید آن پرهیز کنیم . طبیعی ست که خداوند به همه انسان ها عقل و درایت بخشیده تا با استفاده از آن تفاوت خوب و بد ؛ زشت و زیبا و .... را درک کند . در روایات آمده که لقمان چهره ای زشت و سیاه داشته اما از نظر علم و دانش از مردمان عصر خود بالاتر و برتر بوده از این جهت او را به غلامی گرفتند . مالک لقمان هم بد اخلاق بود اما لقمان همیشه در برابر او با صبر و بردباری برخورد می کرد .ای حکایت اشاره به نکته ای دیگر هم دارد اگر انسانهای نادان به دانشی نیز دست یابند، آن را بهعنوان بازیچهای در نظر میگیرند و به آن توجه نمیکنند.
حکایت 25 :
یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقتِ تصوّف؛
گفت: پیش از این طایفهای در جهان بودند بهصورت پریشان و بهمعنی جمع، اکنون جماعتی هستند بهصورت جمع و بهمعنی پریشان.
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر، صفایی نبینی
ورت جاه و مال است و زَرع و تجارت
چو دل با خدای است، خلوتنشینی
در این حکایت ازحقیقت تصوف صحبت به میان آمده . تصوف به عوان یک طریقت عرفانی در اسلام به معنای سیر و سلوک باطنی و تزکیه نفس برای رسیدن به خداوند و حقیقت است . این حقیقت به ترک دنیا و رسیدن به خداوند اشاره دارد درواقع تصوف راهی برای شناخت خداوند و جهان هستی از طریق تجربه باطنی و سیر و سلوک عرفانی ست تصوف درواقع همان عرفان عملی ست .
منظور از خلوت نشین همان گوشه نشینی ست همان معتکف است . در تصوف منظور از خلوت نشینی همان کناره گیری از هیاهوی دنیاست که این کناره گیری با توجه و تکیه بر حالات و احوالات درون و ارتباط با خداوند همراه است از این جهت یکی از ارکان مهم سیر و سلوک است و آداب خاص خود را دارد. به طور مثال اطاعت از مرشد یا راهنما . مراقبت از نفس , ذکر حق و توجه به خداوند .
دیدگاه سهروردی هم مشابه دیدگاه استاد سخن سعدی ست . از نگاه سهروردی انسان در خلوت فرصت بیشتری برای تفکر و تعقل در ایات الهی , دعا و مناجات با پروردگار دارد این امر اشاره به درون و دوری از تعلقات مادی ست .
حکایت 32:
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عِیالان داشت: اوقاتِ عزیز چگونه میگذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعایِ حاجات و همه روز در بند اِخراجات.
ملِک را مضمونِ اشارتِ عابد معلوم گشت. فرمود تا وجهِ کَفافِ وی معیّن دارند و بارِ عِیال از دلِ او برخیزد.
ای گرفتارِ پای بندِ عیال
دیگر آسودگی مبند خیال
غمِ فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سِیر در مَلَکوت
همه روز اتّفاق میسازم
که به شب با خدای پردازم
شب چو عَقدِ نماز میبندم
چه خورد بامداد فرزندم؟
این حکایت اشاره به کسانی دارد که اسیر و گرفتار دنیا هستند . از عابدی صحبت می کند که خانواده شلوغی داشت و عابد معتقد است که معیشت خانواده اجازه نمی دهد که به درستی عبادت کند چرا که روزها درگیر کسب مخارج است . پادشاه متوجه منظور او می شود . دستور می دهد که به اندازه مورد نیاز به او کمک کنند . درواقع عابد در این روایت نگهداری فرزند و غم نان و خوراک و پوشاک تو را از سیر و سلوک در جهان ملکوت باز می دارد .
اگر بخواهیم به بررسی عناصر روایی در باب دوم گلستان بپردازیم می توان دریافت که شیوه موجود برای بیان نوع اندیشه و القای معانی متناسب با فرم حکایت ها ست که کاربرد عناصرروایی به نوعی گره گشایی روایات و حکایات است سعدی در نقد اجتماعی زمانه خود از زبان داستان بهره گرفته که بر کسی پوشیده نیست . سعنی سعدی با استفاده از زبان قصه به بیان اندیشه های خود پرداخته و در خلال روایات واقعیت های اجتماعی و آرمانی خود را انعکاس داده . از طرف دیگر چ.ن گلستان در دسته ادبیات تعلیمی قرار می گیرد باید متذکر شد که این خاصیت ادبیات تعلیمی ست که درون مایه آن علمی و اخلاقی با هدف تعلیم و تربیت باشد .
ضرب المثل های باب دوم گلستان :
می نگویم که طاعتم بپذیر قلم عفو بر گناهم کش
هر که عیب دگران پیش تو آرد شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد گفت
خانه درویش بروب و در دشمنان مکوب
با سیه دل چه سود گفتن وعظ نرود میخ آهنی در سنگ
پای در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان .
بنام خداوند جان آفرین حکیم سخن در زبان آفرین
جلسه دوم گلستان سعدی
مروری کوتاه بر مطالب جلسه اول
گفتیم که استاد سخن سعدی با در نظر گرفتن سیاق کلام حق معنا را به جای اورده و با مدد گرفتن از این نکته ؛ واژگان سخت را تحت کنترل خوش آهنگی کلام و سادگی و رسایی گفتار آورده که این اولین شرط سخنوری ست .
2- علاوه بر سهل و ممتنع سخن گفتن ؛ طنز و شیرینی کلام را به آن اظافه کرده و به واسطه استفاده صنعت ایجاز و اختصار و استفاده از سجع به زیبایی کلام افزوده است
3- گلستان در 8 باب نوشته شده و شروع آن با دیباچه است چرا ؟ چون دیباچه عمری با اندازه نثر نویسی دارد . و عمدتا هم تصویر کاملی از موضوع ؛ سبک ؛ زندگی و اندیشه ؛ و اوضاع اجتماعی زمان مولف را نشان می دهد یا به صورت تحمدیه است یعنی مختصاتی در مورد مولف ( نام او , سلطان یا حکام روزگارش ؛ مدح آفرینش ؛ یا دعایی برای طول عمر ممدوح و در نهایت با معرفی ابواب یا فصول کتاب خاتمه می یابد ) درواقع دیباچه نشان دهنده ی اندیشه و تفکر و دغدغه مولف است .
باب اول گلستان بنام "سیرت پادشاهان" است .
اولین سوالی که ذهن را به خود مشغول می دارد این است که هدف استاد سخن سعدی از این نامگذاری چه چیزی می تواند باشد . ؟
وقتی از سیرت صحبت به میان می آید یعنی "سیرت" به معنای روش، رفتار، کردار و خلق و خوی یک فرد است. در اصطلاحات ادبیات عرفانی و دینی "سیرت " میتواند به دو وجه وجودی انسان دلالت کند . اگر منظور از سیرت " خُلق" باشد به معنای صورت باطنی و ناپیدای انسان است که اشاره به سرشت نیز دارد . و اگر بخواهیم به " خَلق " اشاره کنیم که منظور همان صورت ظاهری و دیدنی انسان است . اما " سیرت" بیشتر به خصلت های معنوی انسان اشاره دارد
از استاد سخن آمده
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
منظور این است که تن و وجود انسان از ان جهت شریف و ارزشمند است که جوهره انسان در ان نهفته است .در ادبیات عرفانی منظور از جوهر یعنی ذات و حقیقت درونی او یعنی باطن انسان . درواقع جوهر انسان مرتبه ای از وجود اوست که به خداوند نزدیک تر است .
این صورت و سیرت بهتر است که در وجود انسان به یک تعادلی رسیده باشد . چرا که صورت و سیرت هر انسانی شاخصه هایی دارد . پس خصیصه های بیرونی و درونی افراد با هم متفاوت است و این صورت و سیرت در زندگی اجتماعی امروزه هم نقش ایفا می کند و عامل فرهنگ در اجتماع می شود .
در گلستان منظور از پادشاه صرفا شاه نیست بلگه گاهی هدف شاره به بزرگتر یک مجموعه است , اشاره به راس یک مجموعه است ؛ اشاره به کسی دارد که مجموعه ای را مدیریت می کند .
در گلستان حکایت ها صرفا داستانی جهتگذران وقت نیستند بلکه موضوعی ست که از ان صحبت می شود که بسیار پر نغز و زیبا ست از این جهت بعد از گذشت چند قرن همچنان بر سر زبان هاست انقدر که گاهی اگر پی یک ضرب المثلی را بگیریم به استاد سخن سعدی می رسیم .
صرب المثل ها یا proverbs گفتاری سنتی و ساده هستند که حقیقتی را بر پایه عقل سلیم یا تجربه بیان می کنند و بیشتر جنبه استعاری دارند .
مثل حکایت اول گلستان " : هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید .
حکایت های سعدی گاه از ابتدا تا انتهای ماجرا پیش می رود و گاه در میانه راه فراز و فرود هایی را برای مخاطب بازگو می کند و در نهایت ساختار بسیار از حکایت های گلستان ترکیبی از مسائل و نکات اخلاقی امیخته با طنز است . به هر حال سعدی یکی از اندیشمندان اجتماعی ست که بررسی اندیشه هایش اهمیت زیادی دارد .
در گلستان حتی به بررسی چگونگی نا امنی سیاسی نسبت به شاه هم اشار شده درواقع سعدی با استفاده از حکایت های نرم و گفتار شیرین در قالب موقعیت ها و شخصیت های مختلف داستان ؛ در تنوعی از کنش های متقابل قرار داده و در تلاش است که شاهان را مورد انتقاد قرار دهد و وضعیت جامعه . ناامنی شدید مربوط به اقشار مختلف رعیت و سپاهان و سقوط حکومت ناشی از این نا امنی را گوشتزد کند از طرف دیگر چون محتوا در گلستان سعدی با زندگی مردم در ارتباط بسار نزدیک است بنابراین ساختار کتاب گلستان ساختار جامعه عصر سعدی ست .
باب اول هم در ردیف متون تعلیمی قرار می گیرد و نکته های پند آموز در ابتدا یا انتهای داستان گنجانده شده و هر حکایت عناصر یا بازنگری مشخصی دارد که غالبا ملک ؛ سلطان ؛ پادشاه ؛ امیر و .... هستند . درویش هم عمدتا خود سعدی ست . البته افراد دیگری مثل مجرم هم در روایات قرار دارد در نهایت همه اینها در قالب پرکتیس گفتمانی discourse practic قرار دارد . منظور از پرکتیس گفتمانی یعنی استفاده از زبان در یک محیط خاص به منظور انجام یک عمل یا فرایند خاص می باشد . البته همانطور که اشاره کردم خود سعدی در بسیاری از داستان ها گاهی به صورت فعال و گاهی به صورت واسطه گر . گاهی هم در جایگاه درویش ظاهر می شود .
سوال اینجاست که چرا در باب اول به پادشاهان پرداخته شده ؟
چون در میان بزرگان ادب , پرداختن به مسائل اجتماعی موجود در روزگار خود بسیار رواج داشته و تشریح یا باز کردن واقعیت های موجود جامعه جز شاخص کتاب ها محسوب می شده و سعدی بیش از هر شاعر دیگری به اجتماع افراد و مسائل موجود و پیرامون جامعه دقت داشته
سعدی با انتقاد از نقاط ضعف و زوایای تاریک اجتماعی به همگان درس بهتر زندگی کردن می دهد .
طریقت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست
در حکایت یک در باب اول گلستان امده :
پادشاهی را شنیدم به کُشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالتِ نومیدی مَلِک را دشنام دادن گرفت و سَقَط گفتن، که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقتِ ضرورت چو نَمانَد گریز دست بگیرَد سَرِ شَمشیرِ تیز
إِذا یَئِسَ الْإِنسانُ طالَ لِسانُهُ کَسِنَّورٍ مَغْلُوبٍ یَصُولُ عَلَی الْکلبِ
مَلِک پرسید: «چه میگوید؟» یکی از وزرایِ نیکمَحضر گفت: «ای خداوند! همیگوید: وَ الْکاظِمِینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ». مَلِک را رحمت آمد و از سَرِ خونِ او درگذشت. وزیرِ دیگر که ضدّ او بود گفت: «ابنای جنسِ ما را نشاید در حضرتِ پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت». مَلِک روی از این سخن در هم آورد و گفت: «آن دروغِ وی پسندیدهتر آمد مَرا زین راست که تو گفتی، که رویِ آن در مصلحتی بود و بنایِ این بر خُبْثی». و خردمندان گفتهاند: «دروغی مصلحتآمیز بِهْ که راستی فتنهانگیز».
هر که شاه آن کُنَد که او گوید حیف باشد که جز نِکو گوید
بَر طاقِ ایوانِ فریدون نِبِشته بود:
جَهان اِی بَرادَر نَمانَد به کَس دِل اَندَر جَهانآفرین بَند و بَس
مَکن تکیه بَر مُلْکِ دنیا و پُشت که بسیار کَس چون تو پَروَرْد و کُشت
چو آهنگِ رَفتن کُنَد جانِ پاک چه بَر تَخت مُردنْ، چه بَر رویِ خاک
سعدی در این حکایت از اهمیت بیهمتای ایجاد دوستی و آشتی در میان مردم میگوید و حکایتی را روایت میکند که یک وزیر برای نجات جان یک زندانی به پادشاه دروغ میگوید و جان او را نجات میدهد و در سویی دیگر وزیری قرار دارد که برای دشمنی با وزیر اولی، راست میگوید. پادشاه در این میان، عمل وزیر اولی را پسندیده و پندی از دانایان و خردمندان را بهآنها یادآوری میکند که دروغی که آشتی و صلح بیاورد بهتر از راستیاست که بین مردم جنگ و فتنه ایجاد کند.
و در حکایت ششم از باب اول گلستان
سرهنگزادهای را بر در سرایِ اُغْلُمُش ( نام پادشاهی از ترکستان است ) دیدم که عقل و کِیاستی و فهم و فِراستی زایدالوصف داشت، هم از عهدِ خُردی آثارِ بزرگی در ناصیهٔ (پیشانی، جبهه، جبین، ناصیت، چهره، رخ، رخسار، رو، وجنه)او پیدا.
بالایِ سرش ز هوشمندی میتافت ستارهٔ بلندی
فیالجمله مقبولِ نظرِ سلطان آمد که جَمالِ صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند: «توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال». ابنایِ جنسِ او بر منصبِ او حسد بردند و به خیانتی متّهم کردند و در کشتنِ او سعی بیفایده نمودند.
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست؟
مَلِک پرسید که موجبِ خصمیِ اینان در حقِّ تو چیست؟ گفت: در سایهٔ دولتِ خداوندی دامَ مُلْکُهُ همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الّا به زوالِ نعمتِ من و اقبال و دولتِ خداوند باد.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست که از مشقّتِ آن جز به مرگ نَتْوان رست
شوربختان به آرزو خواهند مُقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شَپّره چشم چشمهٔ آفتاب را چه گناه؟
راست خواهی، هزار چشمِ چنان کور بهتر که آفتابْ سیاه
این حکایت زیبا از گلستان سعدی، شاعر بزرگ پارسیگوی، به موضوع حسادت و تبعات مخرب آن پرداخته است. داستان از سرهنگزادهای با هوش و استعداد فراوان میگوید که به دلیل موفقیتهایش مورد حسادت همقطاران قرار میگیرد. سعدی با ظرافتی مثالزدنی، به تحلیل ریشههای حسادت و راههای مقابله با آن پرداخته و خواننده را به تفکر درباره ارزشهای واقعی زندگی و اهمیت نادیده گرفتن حسودان دعوت میکند.
از انجایی که سعدی نفوذی بین حاکمان و درباریان و افراد مختلف جامعه دارد پس با شالوده اخلاقی انها آشناست بنابراین این توانایی را دارد که با طبقات اجتماعی عصر خود را از لحاظ روحی و اخلاقی و شرایط زندگی و عملکرد نقد کند . از ان طرف طبقات مختلف اجتماع را مثل ریاکار ؛ دزد ؛ حسود و .... را توصیف می کند از طرف دیگر گلستان تبلوری از چند عامل اساسی در فرهنگ و ادب و گرایشات ذهنی جامعه که مبنای اخلاقی و سلوک و رفتار فردی و اجتماعی و جنبه های علمی و نظری ست .
در حکایت 36 امده
دو برادر یکی خدمت پادشاه کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش راکه چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه دراین صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دو تا
حکایت 29
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت پادشاه مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو پادشاه را، از جمله صدّیقان بودمی.
گر نبودی امید آسان و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر ازخدا بترسیدی
همان گونه کز مَلِک، مَلَک بودی
این حکایت در خصوص تضاد خدمت با سلطان و رابطه با خداوند است
حکایت 37
کسی مژده پیش انوشیروانِ عادل آورد. گفت: شنیدم که فلان دشمنِ تو را خدای ،عَزَّ وَ جَلَّ، برداشت.
گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟
اگر بمُرد عَدو، جایِ شادمانی نیست که زندگانیِ ما نیز جاودانی نیست
مردی برای انوشیروان عادل(انوشیروان ساسانی به دلیل اقدامات گستردهای که در زمینه اجرای عدالت، اصلاحات نظامی، مالیاتی و اجتماعی انجام داد، به عنوان "انوشیروان دادگر" یا "عادل" شناخته میشود. او با برقراری نظام مالیاتی عادلانه، اصلاح ارتش، بازسازی شهرها و روستاها، و تلاش برای اجرای دقیق قوانین، توانست حکومتی عادلانه و مرفه را برای مردم ایران فراهم کند.) خبری آورد که شنیده است دشمن او را خداوند گرفته است. انوشیروان پاسخ داد که آیا شنیدهای که او را رها کردهاند؟ و ادامه داد که اگر دشمنش مرده باشد، جای خوشحالی نیست چون زندگی خودشان نیز جاودان نیست.
اوضاع ساسی عصر سعدی مقارن با حمله مغول به ایران بوده و از ان طرف خوارزمشاهیان بر قسمتی از ایران تسلط داشتند و بخشی از ایران هم در دست اتابکان بوده که مطیع حکومت مرکزی بودند . یعنی در حالت کلی ایران به صورت ملوک الطوایفی اداره می شده . چون تمام حکومت ها به دست حکومت مرکزی اداره می شده پس شاه یا سلطان در راس قرار داشته . از طرف دیگر در طول تاریخ امده حکومتگران از هر مبدا و منشایی که بودند یا از هر قشری که بودند ؛ هیچگاه بر اصل حکومت که بر مدار اداره فردی و استبداد بوده اختلافی نبوده یعنی هیچگاه مشروعیت دینی و عرفی حکومت ها مورد بحص و سوال نبوده و مورد تفسیر قرار نمی گرفته البته هیچ حاکمی هم اعمالش را مستوجب پاسخگویی مکی شمرد و در مقابل صد البته که مردم هم پذیرفته بودند .
در حالت کلی در باب اول گلستان دو تفکر و اندیشه در لابه لای متون و حکایت ها نشو و نما می کند
1- برتری جایگاه شاه و لزوم حفظ موقعیت و وفاداری به او از این جهت عبارات و الفاظ نشان دهنده احترام حفظ جایگاه سلطان می باشد
2- در پس این احترام و الفاظ مقدص و محترم می توا سطح انتقاد ها و اعتراض ها به نادیده گرفتن ظلمی که به رعیت می شود را دید
یعنی با این تفاسیر سعدی هیچگاه نظام پادشاهی و استبداد عصر خود را نفی نمی کند اما فاصله طبقاتی جامعه را می بیند و بر شاءنیت مقام حکومت هم تاکید دارد و صد البته به برقراری عدالت برای رعیت هم تاکید دارد
این باب اول گلستان بر محورهای
1- رسدن به قدرت و حفظ ان برای پادشاهان ؛ امیران و بزرگان و .... می پردازد
2- نصایحی که به پادشاهان ارائه می کند در جهت برقراری عدل و....
3- اشاره به کسانی دارد که در مقام و جایگاه حکومتی قرار دارند و توان تصمیم گیری در کنار پادشاه را دارند
4- توصیه به اطرافیان شاه
ضربالمثل های موجود در باب یکم .
1- هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید .
2- ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید
3- پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است
4- خواهی که خدای بر تو نبخشد با خلق خدای نکن نکویی
5- دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
6- دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
7- درویش در گلیمی بخسبد و دو پادشاه در اقلیمی نگنجد
و .......


